سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختـری دَر راه آفتـاب
 
قالب وبلاگ

ببر ماده، با بقیه مبارزه کرد، پیروز شد، قلمرواش مشخص شد.

شکار رفت، غذا خورد، مقداری هم علف، برای هضم بهتر غذا! آب هم نوشید.

داخل حوضچه شد، آب تنی کرد. خنک شد.

چرت بعد از ظهر را هم رفت. بیدار که شد، قدم زنان تا میانه ی قلمرواش رفت...

دراز کشید روی زمین و شروع کرد به قلت زدن، قلت می زد و صدا!... کسی را صدا می زد.

قلت زد قلت زد قلت زد، صدا هم زد. بعد آرام دراز کشید و بی صدا خوابید.

ببر نر کم کم نزدیک شد. آرام پیش آمد. دور ببر ماده چرخید. سر نزدیک برد و ببر ماده را بویید و سپس بوسید...

ببر ماده فریاد کشید!

ببر نر سریع دور شد!

ببر نر تا سه روز با فاصله از ببر ماده حرکت می کرد. برای ببر ماده شکار پیدا می کرد. او را به قلمروی خود برد و در حوضچه ی خود راه داد، با هم آبتنی کردند.

ببر نر و ماده با هم دوست شدند.

ببر ماده یک بار دیگر ببر نر را صدا می زد، او حالا دیگر به ببر نر اعتماد داشت و آمادگی پذیرش او را داشت. اما صداهای ببر ماده بی پاسخ بود. ببر نر، در پی شکار رفته بود و مُرده بود! ببر ماده تا سه روز بی تاب ببر نر بود، او تمام جنگل را در پی ببر نر گشت و او را صدا زد. ببر نر پیدا نشد! او مُرده بود و جنازه اش را انسان‌ها سوزانده بودند! :(

دو سال بعد آدم ها ببر نر دیگری از کشوری دیگر وارد کردند! و به جنگل آوردند.

ببر نر گوزنی را شکار کرد، غذا خورد، آب تنی کرد، خوابید و سپس ببر ماده را دید! و نزد ببر ماده رفت!

تا چند ماه دیگر ببر نر پدر و ببر ماده مادر می شود، بدون هیچ عاشقانه ای...    (مستندی که مدتی پیش از تلویزیون پخش شد)

 

از این مثال قصد قیاس انسان با حیوان را ندارم، اما با قدری تامل به نتایجی خواهیم رسید نه چندان بیراه.

 

دختری را می شناختم که نه کاری داشت، نه باری، دیپلمه بود و زندگی کاملاً ساده ای داشتند، اما او به واقع زیبا رو بود...

خواستگاران فراوانی هم داشت. همه را پاسخ منفی می داد! او منتظر آقای دکتر بود. همیشه رویای عروس دکتر شدن داشت و در بین آن همه خواستگار، از مهندس و تاجر و کارمند گرفته تا توریست کره ای! به جز دکتر، تنها راضی به ازدواج با توریست کره ای شد که آن هم قسمتش نبود و نشد.

همان دختر زیبا رو چهل سال مجرد زندگی کرد و در نهایت در حالی که لیسانس گرفته بود، کارمند رسمی با چند سال سابقه کار بود، از خود منزل داشت، اثاثیه داشت و زیبایی و نشاط جوانی اش تحلیل رفته بود، همسر آقای دکتر شد!

دکتری که با دو فرزند همسرش را طلاق داده بود، بازنشسته بود و حقوق اش برای مهریه ی همسر سابق و نفقه ی فرزندانش و هزینه های سنگین درمانی خودش صرف میشد. خانه و ماشین و مالی نداشت. او حتی سلامتی جسمی هم نداشت.

تمام بدنش به علت قند خون زخم بود. زخم های خیلی بد و دلخراش... بیماری های دیگری هم داشت، نمی دانم چه ولی هر ماه عملی سرپایی برایش انجام می دادند.

قیافه ی دکتر به علت بیماری به هم ریخته بود کچل شده و شکمی داشت بسیار بزرگ! از همان هایی که وقتی جایی می روند ابتدا شکمشان شرفیاب می شود!

 45 سال بیشتر نداشت اما با عصا راه می رفت! تقصیر نداشت، بیمار بود...

دختر نماز خوان و آقای دکتر نماز هم ... :(

 به یاد دارم آن روزها که دختر جوانی زیبا رو بود، مهندسی ناشنوا و بسیار خوش چهره به خاستگاری اش رفته بود و او جواب منفی داده بود.

آیا بهتر نبود، از بین آن همه خواستگار که همه شرایطی بسیار ایده آل داشتند یکی را انتخاب می کرد و بیست سال را به جای تنها زندگی کردن، عاشقانه زندگی می کرد؟ ولو با انتخاب همان مهندس ناشنوا...

گاهی خودمان مقصریم، درب به روی بخت بسته و کنار پنجره چشم انتظار نشسته ایم...

بخت از پنجره وارد نمی شود، درب بگشا دوست من...

پ ن: انتخاب آقای دکتر قصه ی ما، به دلیل دارا بودن شرایط موصوف اشتباه نیست، بلکه مشکل آنجاست که این انتخاب در راستای معیارهای دیروز نبود. بلکه اجبار بود. جبر تنهایی و... 

نه عاشقی... نه عاقلی...

پ ن: این مشکل تنها بعضی از دختران است. عده ای دیگر جنس مشکلشان فرق دارد. شاید روزی از آنها هم نوشتم

این پست، هدیه به یک دوست. باشد که خوشبختی ات را شاهد باشم...


[ جمعه 92/10/27 ] [ 1:18 صبح ] [ ف الف ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

و فقط خاطره‌هاست، که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جای می‌مانند. کلیه کامنت‌های خصوصی این وبلاگ عمومی می‌شوند، پس دوست عزیز از ابتدا هر آنچه می‌خواهی را عمومی بیان دار. ارتباطات این وبلاگ با بقیه تنها از طریق لینک دونی انجام میشه و هیچ نوع درخواست دوستی تایید نمیشه! هر گونه کپی برداری و دخل و تصرف و انتشار این خاطرات در هر قالبی از جمله: وبلاگ، مجله، کتاب، فیلمنامه و ... شرعاً اشکال دارد.
امکانات وب



بازدید امروز: 70
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 178947